!…سه نقطه های دل لیمو...!



بانو سین عزیز دعوتم کرده به چالشی که راستش هنوز نمیدونم شروع کننده ی اصلیش کی بوده اما جریان اینه که باید یه روزی از روزهای آینده ات رو تصور کنی و بنویسی!
خب من میخوام برگردم به آینده در گذشته. چطوری؟! 
یه بار رادیوبلاگی ها یه چالش برگزار کرد. که فلان اهنگ رو گوش کنید و هرچی اومد به ذهنتون بنویسید
راستش توی اون چالش با یه حس خیییلییی عجیب شرکت کردم و مدتها به متنی که نوشته بودم فکر میکردم و اهنگش رو هم واسه خودم میخوندم.چون واقعا خیییلییی یهویی اون داستان به ذهنم رسیده بود و فقط تند تند نوشته بودم !
حتی اون پست رو یکم شاخ و برگ دادم و pdfش رو واسه خودم نگه داشتم
و چی شد به نظرتون؟! 
19 مهرماه 97 توی اون چالش شرکت کردم و 30 آبان یعنی تقریبا 40 روز بعدش اون پست برای من به طور واقعی اتفاق افتاد !
روی نامه نوشته شده بود ! 
بله.همون که حدس میزنید. عنوانِ پست
میبینی؟! من آینده ام رو ناخوآگاه دیدم.پیش از اتفاق افتادن تجربش کردم و چه تجربه جذاب و به یاد موندنی ای!
روزی که اون پست رو نوشتم هییییچ حدسی راجع به محتوای نامه نمیزدم چون تصوری از اون بخشِ زندگیم نداشتم.در واقع ترجیح میدادم به اون بخش فکر نکنم که به تصور برسه !

و اما حالا باید بگم تصور من از آینده های دور و نزدیکم دیگه فقط رفیق همیشگیمه ؛) اینکه تو باشی و تو باشی و تو باشی .

سلام بچه ها
خیلی وقته کامنتی بینمون رد و بدل نشده
اما وقتی میبینم اون قلب پایین پست ها عددش هی بیشتر میشه میلم به نوشتن باقی میمونه
من خوبم.روزهای عجیب یا بهتره بگم دوران عجیبی از زندگیم رو طی میکنم که در حال حاضر خودم هم نمیدونم قراره چی بشه.بگذریم
کامنتهای این پست بازه.
بنویسید برام ؛) هرچی دوست دارید.هرطور دوست دارید
شناس ، ناشناس ، انتقاد ، پیشنهاد.هرچی

interstellar
این که اصلا نیاز نیست چیزی راجع بهش بگم.خودتون میدونید :))
+قانون مورفی نمیگه قراره چیز بدی اتفاق بیفته
+میگه چیزی که بتونه اتفاق بیفته ، اتفاق هم میفته
+صداقت تمام عیار ایمن ترین راه برقراری ارتباط با موجوداتی که دارای احساس هستند نیست
(_ما اون مسئله ها رو صدها بار امتحان کردیم
+کافیه فقط یه دفعه کار کنه)
+عشق تنها چیزیه که از بعد زمان و مکان فراتره و ما میتونیم حسش کنیم شاید باید بهش اعتماد کنیم حتی اگه هنوز درکش نمیکنیم


فیلمِ بدون تعهد
کمدی بود.فقط دیدمش اما پیشنهاد نمیدم اصلا

+تو قلب بزرگی داری سعی کن نگهش داری
+ما هیچوقت نمیفهمیم چطوری عاشق میشیم

احساس درماندگی میکنم
98 تا الان هیچ گونه حس خوب و لبخندی حتی واسم نداشته
نمیدونم برای حال بدم باید کیو نبخشم.نمیدونم باید براش چیکار کنم
دلم میخواد یه چیزی رو خراب کنم
یهو زد به سرم برای همیشه از اینجا خداحافظی کنم
اما الان این پست رو ننوشتم که بگم دارم میرم.نرفتم هنوز
اما اگه برم بی صدا میرم

ساعتهای آخریه که خوابگاهم.

وسایلم رو جمع کردم و آماده ی رفتنم.

خیلی نگران بودم که دوباره دارم با یک عالمه وسیله این مسیر رو تنهایی طی میکنم

اما رفتم سلف و دوتا عموی دوست داشتنی و مهربون رو دیدم.باهاشون احوالپرسی کردم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و در عوض اونها هم یک عالمه حس خوب بهم دادن.و بعد هم عمو جیم بوفه ی دانشگاه.

برام عجیب بود که داشت از مرگ صحبت میکرد.گفتم دور از جون شما و گفت چرا؟مگه پیر و جوون میشناسه؟میبینی آدمها الان خوشحالن که عیده؟واسه من هرروز عیده.شبها که میخوام بخوابم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه

برگشتم خوابگاه.تنها بودم.بچه ها هر کدوم یه جایین.دو نفر رفتن، یکیشون کلاسه و یکی هم که معمولا نیستش

سرم درد میکرد میخواستم بخوابم اما تلاشم نتیجه نداد

اومدم روی پشت بام خوابگاه.دارم فکر میکنم چقدر اینجا دوست داشتنی تره وقتی نکات منفیش رو نمیبینی.وقتی تمرکزت روی نکات دوست داشتنیش باشه.وقتی انرژیت رو منحصر به خودت حفظ کنی

کاش میشد با آدمهای منفی تبادل انرژی نداشت

از این بالا دارم خوابگاهی های چمدون به دست رو میبینم.بعضیهاشون خیلی وسایلشون زیاده.باهاشون همزاد پنداری میکنم!!

من اشتباه کردم که ترمینال نزدیک دانشگاه بلیط نگرفتم.اخه قرار بود امروز هم بریم کلاس ولی دیروز تصمیم گرفتیم نریم. این ترمینال نزدیکه تایم حرکتش با من هماهنگ نبود.منم میخواستم پرواز کنم به سمت خونه!واسه همین دوساعت دیرترش رو یه ترمینال دیگه بلیط گرفتم.

الان خوبم.یه حس عجیب و باحال دارم

ترکیب نگرانی و شادی و دلتنگی

منم مثل عمو جیم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه.

24 ساعت دیگه فندقم رو بغل کردم و دارم باهاش بازی میکنم و صدای اعضای خانواده ام بهم آرامش میده.

و امان از دوری تو میم. کاش میشد تو هم با من بیای بریم.همتونو توی یک قاب داشته باشم .

چیکار کنیم؟ زندگیه دیگه


دلم میخواد 98 واسم تکمیل کننده ی 97 باشه
97 واااقعا برام مفید بود.خیلی از خودم راضی بودم.توی تمام زندگیم اولین سالی بود که با پایانش انقدر حس رضایتمندی واقعی داشتم. چون 97 رو زندگی کردم! و خیلی تجربه های جدید و باحال داشتم
و حالا با تمااام وجودم دوست دارم 98 مهر تایید اون اتفاقها و برنامه ها باشه و هیجانش رو تکمیل کنه
در واقع 19 سالگیم ، سنیه که سال ها بعد ازش به عنوان نقطه عطف زندگیم یاد خواهم کرد 
و امروز با پایانش واقعا احساس متولد شدن و تازگی میکنم! 
خلاصه که سلام بیست سالگی! حتی سلام دهه ی جدیدم! با آغوش باز و دلی سرشار از امید و آرزوهای بزرگ به سمتت اومدم و تو هم بیا شروع درخشانی باش!

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون


این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعا
تمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا

وقتی میخوای کسی رو ببخشی اما نمیتونی ، ازش دور شو
به خودت فرصت بده
شاید حتی به اون
این یکی از دورترین راه هاییه که واسه بخشیدن یکی به ذهنم میرسه.وقتی اوضاع دیگه خوب نیست
وقتی خودت خوب نیستی 
نمیدونم.حداقل میدونم که در این لحظه دیگه با صحبت کردن واسم حل نمیشد.
درک نمیکنم یه چیزایی رو. دلیلشونو.انگیزه ی پشتشون رو
اینکه بخوایم به یه حسی برسیم اما به چه قیمتی؟
اینکه گاهی فقط و فقط به خودمون فکر کنیم قشنگ نیست .

سرم گیج میرفت . جلومو نمیدیدم 
میلرزیدم 
از درون تهی میشدم
درد داشتم
به زور خودم رو رسوندم طبقه دوم و دیدم هم اتاقیم خوابه.اون یکی هم نیست
پیام دادم به دوستم که بیا کمکم کن
نبود
کارت دانجشویی و بانکیمو برداشتم خودم تنها برم
احساس غربت و تنهایی حالم رو بدتر میکرد.احساس اینکه چی و کی میتونه منو دوباره نترسونه؟بخندونه؟
اما اخه ساعت 11 شب باید میرفتم به کی میگفتم که بذارن از خوابگاه برم بیرون و درمانگاه؟
اون دختره که مددکاره منو توی راه دید و باهام اومد
تا حالا هیچ وقت تو زندگیم سرم نزده بودم! تجربه شد
حتی تجربه ی آمبولانس!
یا با مانتوشلوار شب رو خوابیدن
 یه آدم مریض و ضعیف .چیزی که هیچ وقت دلم نمیخواست باشم.این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم .
گذشت 
الان وضعیت نرمالی دارم و ساعتها از اون جریان گذشته
بهتر میشم
خوب میشم
مامانم نباید بفهمه! کاش بهم زنگ نزنه

دیشب خواب سیل دیدم
خواب دیدم مادرم کنار فروشگاهی که ازش خرید میکنیم با وسایل زندگیمون نشسته و من سمت مخالفش اون طرف فلکه ام
هر چی تلاش میکردم بهش برسم شدت بارون بیشتر میشد
اون در آرامش بود اما من آشوب بودم
از خواب پریدم و دیگه نخوابیدم که نفهمم چی میشه

حالا کمتر از 24 ساعت از خوابم گذشته و یه طوفان به بزرگیِ بزرگترین طوفان جهان توی زندگیم جریان داره

باهاش چیکار کردم؟!
انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی

دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم.الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شمباید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم


عصر جمعه در حال درس خوندن و استفاده از ته مونده های انرژیم میدونی یهو چی یادم اومد؟!
تمام روزهایی که با شوق من زودتر رسیدم و کل تئاتر شهر رو زیر نظر گذروندم که پیداش کنم!
اینکه هر آدمی از کنارم میگذشت یه لبخند گنده روی لب من میدید و بس
این اواخر حس میکردم میاد یه جا قایم میشه منو زیر نظر میگیره :]]
درسته هربار شوخی میکنم که دیگه از این به بعد زود نمیرم اما مطمئنم که بازم زودتر از اون میرسم. 
راستش عمدا زودتر میرسم که این حس قشنگ رو از خودم نگیرم :)
دفعه آخری که ازم پرسید رسیدی؟! گفتم نه که عجله نکنه و بیشتر اون حسم رو ذخیره کنم ! پنج دقیقه بعدش بهش گفتم رسیدم!
الان دلم تنگ شده واسه اون حس .

تنها روی پشت بومی که فقط آسمون ازش دیده میشه نشستم دارم نهار میخورم
خوابم میاد
و دارم فکر میکنم که بعد از نهارم برم بخوابم یا درسمو ادامه بدم
بیدار بودنم باعث افزایش یک نمره بشه مثلا . خوابیدنم باعث لذت آنیم شه
اما مگه اون نمرهه قراره کوه رو جا به جا کنه؟
من که به رفتن به نمایشگاه کتاب و خونه دوستم و ملاقاتشون نه گفتم
به خوابم نه نگم دیگه
به درک که قرار نیست زود تموم شی مرورت کنم :/ بعضی وقتها مثل الان ازتون متنفرم که هنوز تخصصی نشدید

*عنوان هم ربطی به پست نداشت!

قرار بود دیشب بیام یه پست از کتاب هااا و فیلمهایی که توی این مدت اخیر خوندم بنویسم که اونقدر خسته شدم که بیهوش شدم .
امروز هم از صبح کلاس بودم تا عصر و بعدش هم با بچه ها رفتیم سایت درس خوندیم تاا هشت و نیم و بعد هم که اومدم خوابگاه شام خوردم و دوباره نشستم به درس خوندن
الان انرژیم تههه کشیده.ذهنم نمیکشه انگار
اما تا یازده باید برم کارمو انجام بدم
امیدوارم بعدش انرژیم برگشته باشه یکم دیگه بخونم
این میانترمه از سرم به خیر و خوشی! بگذره یه نفس راحت بکشم بعد از ظهرش و کلی استراحت کنم .
پست کتاب نوشتن اینجا هم پیشکش!


هیچ آدمی قرار نیست همراه همیشگی تو باشه تو دنیا 
این یه امر کاملا بدیهی و منطقیه و باید بپذیریمش
باید یه بخشهایی از خودمونو همیشه واسه خودمون نگه داریم واسه اون روزهای تنهایی مطلق
یه بخشهای باحال و حال خوب کن! :)
اتفاقا حقیقت تلخی نیست.جالبه
همه مون گاهی نیاز داریم توی دنیای خودمون سیر کنیم بدون اینکه کسی باشه

سالن مطالعه ام و روی دیوار روبروییم نوشته خدایا کمکم کن کامل بگیرم !!
با دیدنش لبخند زدم ، خب منم بدم نمیاد دیگه :))) کیه که بدش بیاد اصن

نشستم دارم این درس حفظی رو با لذت آمیخته با تشویش و استرس میخونم
به نمونه هایی که جمع کردم و از شیراز آوردم فکر میکنم.دیروز رفتم سراغشون دسته بندیشون کنم و ببرم تحویل بدم که دیدم همشون پودر شدن! ته ظرفم پودرهای سیاه بود فقط . 
و برای اولین بار برچسب بی مسئولیتی به خودم زدم که واقعا هم همین بود.خیلی سرسری گرفتمشون و کارمو درست انجام ندادم. هر چی بود تهش به زووور و با اعصاب خوردی و حتی بغض به ده تا رسوندمشون و فقط امیدوارم استادم ازم قبول کنه دیگه.حتما براش توضیح میدم که چی شده.
خیییلیییی وقته دارم تلاش میکنم که خودم رو از استرس امتحان جداااا کنم و انقدر زمان های آزمون و امتحان این مدلی نشم.این باگ زندگی منه که عاشق درس خوندنم و همونقدر از امتحان دادن متنفرم.چنان احساس سنگینی روی قلبم ایجاد میشه که انگار میخوام خفه شم :))) چخبره بابا.
بالاخره هرکسی توی کنترل یه بخشی از زندگیش مشکل داره و منم با این.
اما حلش میکنم و پیشرفتم رو اینجا مینویسم ؛)

به اینم فکر میکنم که گاهی شرایط باعث میشه کاملا یادم بره چقدر رشته مو دوست دارم

قرار بود امروز یه پست خیلی خوب راجع به خودم بنویسم اما هرکاری میکنم ذهنم متمرکز نمیشه.
دیشب که به نوشتنش فکر میکردم ناخوداگاه جمله ها توی ذهنم مرتب میشدن و میتونست یه پست بداهه باشه . حیف که ننوشتمش
اما گردونه رو میچرخونم و مینویسم از شخصی که هیچ گونه ادب و فرهنگی نداره و روی اعصابمه
از کسی که بدون هیچ دلیلی دمپایی رو عمدا پرت کرد و خورد توی پیشونی من!! بله دقیقا از چنین رفتار زشتی در قرن 21م حرف میزنم
و من فقط نگاش کردم !! در حد و شان خودم نمیدیدم بخوام حتی باهاش حرف بزنم
و اون چیکار کرده؟ نه تنها یه عذرخواهی ساده نکرده که قهر هم کرده!!!!!!
حتی در حالی که دارم پست رو مینویسم خجالت میکشم از اینجا و مخاطبهایی که قراره بخوننش اما نیاز دارم بنویسم بلکه یکم از حس انزجارم کم کنه
نمیتونم تصور کنم که انسان به ظاهر بالغی ساده ترین اصول تعامل رو بلد نباشه و شبیه موجوداتی عمل کنه که فقط غریزه دارن .
نمیتونم باور کنم چنین رفتاری باهام بشه و من نه که نتونم ، بلکه نخوام واکنشی نشون بدم

تفکر گزینشیم نمیذاره سفیدی های اینجا رو ببینم و هرروز به تعداد سیاه هاش افزوده میشه و منم که کَنده میشم و دلم میخواد برم و برم و برم . 

میدونی چی شد که ترسیدم؟
داشتم برمیگشتم اتاق که به سرم زد برم پشت بوم و افتاب بگیرم!
اره دقیقا 2 بعد از ظهر زیر همچین تابشی
یهو فکرم رفت به سال دیگه . 1399 یا 2020! من وااااااقعا نمیدونم سال دیگه همچین روزی کجام!! چیکار میکنم و .
این برهه از زندگیم دقیقا همینقدر نامشخصه 
حتی مثل کنکوری بودن هم نیست.فراتره. این ترسناک نیست؟
چیزای ترسناک هم که هیجان انگیزن!
ببین! واقعا نمیدونما ! اصلا نمیتونم حدس بزنم حتی :|
nothing else to say

اینجایی که من الان هستم ، پرررررر از چمن و سبزه ست
پر از یاسه . صبح ، ظهر و عصر و هر لحظه عطر یاس توی مشامم میپیچه
صدای گنجشکها و حتی بلبلها رو دائم میشنوی
صدای کلاغ ها دم صبح
یک عالمه سگ و گربه های خوشگل و باحالی که ازت نمیترسن و میذارن نازشون کنی
درخت های میوه ای که میتونی بری سراغشون و لذت ببری
سکوت و آرامش طبیعت اینجا موج میزنه
مثل جنگل های توی داستان های بچگیمون یا عکس های اینستاگرامی که هرروز لایک میکنیم و فقط چون ایران نیست ، آرزو میکنیم کاش اونجا بودیم
من الان توی همچین فضایی ام و هر وقت از این چهاردیواری میرم بیرون به مناظر نگاه میکنم و تک لبخندی میزنم که به به چقدر اینجا قشنگه . 
واقعا همچین فضایی توی حالت بی تاثیر نیست و نمیتونی انکارش کنی
اینجا بهشته اما حال ما همیشه بهشت نیست و همون روند سینوسیِ طبیعی همیشگیش رو طی میکنه
میدونی چیه؟اون فیلمه که توش داستان تعریف میکنه و تهش میگه "کار خوبه خدا درست کنه سلطان محمود کیه!!" اینجا تبدیل به این میشه که دلت باید خوش باشه وگرنه آسمون همه جا یه رنگه.


میم گفت بهش فکر نکن اما من خیلی فکر و ذهنم درگیرش شده
درگیر اینکه اگه یک سال قبل اون جسارت و نترس بودنم رو نداشتم ، اگه ادم اهل ریسکی نبودم الان هم اینجا و این نقطه از زندگیم نبودم و راه پیش روم انقدر قشنگ نبود شاید
و امروز چیکار کردم؟ در جواب به یک موقعیت جالب احتمالی ترسیدم.مردد شدم و با کوچکترین سیگنال منفی پا پس کشیدم
کجاست اون بخش جسور درونم؟چرا اینطوری شدم آخه
من باید این موقعیت رو تجربه کنم.باااید
اما فکر نمیکنم سراغ همین یکی برم.منتظر بعدی میمونم :/ و واقعا برات متاسفم خودم! چه کاری بود کردی؟

پنج روزه که هم اتاقی هام رفتن خونه هاشون و من خوابگاه موندم چون هم راهم دوره هم اینکه میدونستم اگر بعد از دو ماه برم خونه اونقدر همه چیز تازه هست و اونقدر دلم تنگ شده که درس نخونم! لذا تصمیمم بر این شد که همینجا بمونم و منم که عاشق داشتن فضای خصوصی . این روزا دارم از تنهاییم توی اتاق لذت فراوان میبرم!
یه چیزی هم که کشف کردم اینه که خوابگاهمون علاوه بر اتاق دونفره ، اتاق یک نفره هم داره.یعنی ممکنه به بچه های لیسانس هم تعلق بگیره؟! آخه دختری که من توی اون اتاقه دیدم هم لیسانس بود :|  ولی از طرفی هم دلم نمیخواد پول بیشتری برای خوابگاه بدم مگر از جیب خودم :))) :| 
باید این روزا درس بخونم دیگه .
هیچی دیگه خبری نیست فعلا

اهان اهان.یه ایده ی جذاب برای مرحله ی جدیدی از زندگی که شاید به زودی منتظرمون باشه به ذهنم رسیده و خیلی باحاله.قلبم میتپه برای عملی شدنش راستش! کاش بشه *_*

از روزی که اومدم هیچگونه تفریح دلخواهی نداشتم 
بیرون رفتن با همکلاسیهام منو خوشحال نمیکنه ، خوشحال میکنه ها اما مقطعی و گذرا
شارژم نمیکنه
من تفریحات خاص خودم رو دارم که با انجام دادنشون شارژ میشم و انرژی میگیرم واسه ادامه ی تلاشهام توی راه
و اما از روزی که اومدم فرصت انجام  هیچکدومو نداشتم
الان حالم بدجوری گرفته ست . خیلی
مخزن انرژیم خالیه و خستم از اینکه همش خودمو گول زدم که اره اینم خوبه با فلان سرگرمی هم خوشحال باش و منتظر موندم و منتظر موندم و منتظر موندم
ترم سختیه . درسام خیلی سنگین تر از قبلن و مطمئنا من انرژی ای خیلییییی بیشتر از قبل برای رسیدن به موفقیت مدنظرم نیاز دارم
اما مقایسه که میکنم امسال یک دهم پارسال هم انرژی ندارم.منظورم همون انرژی ای هست که با خوشحالی های واقعیم شارژ میشه نه انگیزه ی درس خوندن
فرصت و شرایط خونه رفتن رو هم حتی ندارم 
و امروز و این لحظه و غروب جمعه ای که شنبه ی بعدش هم تعطیله و باید خوابگاه باشی انقدر حالم گرفته ست که دلم میخواد با یه بیگ بنگ همه چی تموم شه

هیچ وقتِ هیچ وقت تو زندگیم دلم نخواسته به گذشته برگردم تا یه کارهایی رو نکنم یا یه راه هایی رو نرم 
هیچوقت
چون همیشه سعی کردم بهترین کاری که میتونم رو انجام بدم که بعدش حسرت و پشیمونی ای در کار نباشه و موفق هم شدم
اما الان . وای از الان 
برای اولین باره که دلم میخواد برگردم به چندماه قبل و یکی از قشنگترین اتفاقهای زندگیم رو به تعویق و تاخیر بندازم ولی اون موقع تجربه اش نکنم
اخ که عمیقا دلم میخواست خواب بودم و بیدار میشدم میدیدم پنجشنبه ی چندماه قبله
میدونی مشکلم چیه؟اینکه همون موقع میدونستم . همون موقع این حس باهام بود که "این بهترین تصمیمی نیست که میگیری" همون موقع ته دلم خط خطی بود از حسرتی که امیدوار بودم سراغم نیاد اما دلمو زدم به دریای متلاطم دیگه ای
اخ نمیدونی چقدر قلبم پر از درد و حسرت میشه وقتی یادم میاد توی چه شرایط قشنگتری میتونستم ثبتش کنم و بمونه برام اما نه تنها اینکارو نکردم بلکه تصمیمم باعث شد الان دیگه حتی نخوام بهش فکر کنم

حراست لعنتی رو میگم
اون شب داشتیم از سینما با دوستم ب برمیگشتیم که همکلاسیمون ن.گ(جنس مخالفه!!) رو روبروی خوابگاه دیدیم و داشت میپرسید فلان کتاب رو خریدیم یا نه و کلاس فردا فلان ساعته و این صحبتها
ینی بحث درسی بود
هیچی دیگه فکر کنم ده دقیقه هم طول نکشید مکالمه مون چون هوا به شدت سرد بود و منم مریض بودم 
تا خداحافظی کردیم اون خانوم حراستیه با نگهبان اومدن جلوی در خوابگاه و جلومونو گرفتن. همکلاسیمون هم اونا رو دید ولی رفت
پرسید کدوم خوابگاهید و من یهو ناخوداگاه به جای خوابگاه خودمون ، خوابگاه بچه های ورودی رو گفتم
بعد دوستم تصحیح کرد که نه ما فلان خوابگاهیم و تمام این مدت من لبخند داشتم
هیچی دیگه منتظر بود ما سوتی بدیم انگار
با یه خنده ی کثیف شروع کرد به گفتن اینکه "آره گفتم که بچه های ورودی 12 روزه اومدن جرات ندارن شب با یه پسر باشن و شما حتما بچه های سالهای قبلین"
من در حالی که از تعجب دهنم باز مونده بود و شوکه شده بودم هی با خودم فکر میکردم الان چی جوابش رو بدم و فقط صدای دوستم رو میشنیدم که داره باهاش بحث میکنه و هرجمله ای که به ذهنم میرسید عقلم میگفت نه اینو نگو برات دردسر میشه و فلان
فقط گفتم که این آقا از بچه های انجمن و هماهنگ کننده کلاسهامونه چرا باید برای حرف زدن باهاش قضاوت شیم یا نگران باشیم
که باز خندید گفت ارررره من میدونم همه اینا رو شما درست میگید و فلان
دنیا داشت دور سرم میچرخید و بددددجوری بهم برخورده بود. بدجور
هی بابام و میم و تابستون و اتفاقاتش هم توی ذهنم مرور میشد 
خلاصه فقط میدونم نتونستم ریختش رو تحمل کنم و وسط حرفاش از کنارش رد شدم با جمله ی "برخوردتون بسیار زشته و بهم برخورد"!!! تمومش کردم
میشنیدم داره با نگهبان هم راجع بهمون حرف میزنه
آقا منو میگی چنان بهم ریختم که نشستم زااار زاااار گریه کردم و اروم نشدم.یه چیزی میگم یه چیزی میشنویاا
ریشه ی اون آلرژی دردناکم عصبیه و بله چندساعت بعد باز شروع شد و الان سه چهار روزه که درگیرشم
نگم دیگه از حسهای بد و تنفری که بهشون دارم .
فقط دلم میخواد زودتر تموم شه از دستشون خلاص شم همین


شنبه تا سه شنبه از 8 تا 5 کلاس دارم و وقتی میام خوابگاه واقعا جنازه ام :))) با این حال بعضی روزها با همکلاسی ها بعد کلاس توی محوطه میمونیم و گپ میزنیم و میچرخیم
اون روز با ب و ن جلوی خوابگاه تو چمن ها نشسته بودیم که لعنتی ها بحثشون روی دلتنگی و این چیزا بود 
من گفتم دلم واسه آدمها تنگ نمیشه ، چون میتونم از راه دور هم باهاشون در ارتباط باشم اما دلم واسه فندقم تنگ میشه زیااااد. که یهو رفتیم سمت مرگ زودتر حیوونهای خونگی و من گریه ام گرفت و اشک توی چشمام جمع شد :|| فکر کن! جلوی بقیه

دیگه اینکه حراست دانشگاه و خوابگاه به شدددددددت شروع کردن به گیر دادن . یه چیزی میگم یه چیزی میشنویااا 
حتی ماشینهایی که از بیرون میخوان وارد شن رو اگه دانشجو باشن سرنشینها رو حتما چک میکنن!! 
چرا واقعا؟!! چرا؟ من انقدرررر حساسم یکی بهم گیر بده انقدررر حساسم که نمیتونم حتی تصور کنم پرشون به پر من هم بخوره
من مناسب دانشگاه عمل میکنم اما با چیزایی که شنیدم و دیدم بعید نیست گیر بدن.

احساس میکنم تازه دارم وارد رشته ام میشم و نمیدونی چه لذذذذتی میبرم از کلاسها و آزمایشگاه ها . ذوق زده ام از اینکه دارم واقعا وارد وادی محقق شدن میشم
تشنه ی اینم درسامو خوب بخونم :)))) و احساس باسواد بودن داشته باشم. *_* 
تازه پیشنهاد دادم کیس نوار قلب هم باشم :)))

نکته ی آخرررر ^_^ آقا من حدودای آبان میام خود دانشگاه تهران واسه برگزاری یه سمپوزیوم. ینی افتخار دادم یکی از برگزار کننده ها باشم :))) خلاصه اگه یه وقت اونجاها بودید منتظر دیدن لیموتون باشید دیگه 


دلم برای روزهای بهتر از الانم تنگ میشه گاهی وقتا ولی نه قراره اون روزها برگردن نه من اون آدم سابقم
اگه پتانسیل بهتر شدن هم داشته باشه ، جنسش متفاوت با گذشته ست دیگه

بیاید قبل از رفتنم یکم ناشناس با هم گپ بزنیم :) حتی واسه اون کامنتهای عجیب غریب هم دلم تنگ شده :))
پس بگو .
(آی خراب سمت چپی واسه کامنته!!!)

یه قرص دکتر واسم تجویز کرده
عوارض جانبیش رو که میخونی نوشته :  تهوع ، میگرن ، سردرد ، افزایش فشار خون ، افسردگی و
تا همینجا رو من تمااامش رو با هم دارم :| خب این چه درمانیه که یه جاتو درمان میکنه بقیه جاهاتو نابود میکنه دقیقا؟ :/ 
کاش اصن از خیر خوب شدن بگذرم؟ همونطوری حالم بهتر بود
درمان هم نکرده البته ://

به قول استاد روانشناسمون انسان کامل نداریم .
من هم مثل همه یه سری کاستی ها و عیب ها دارم
اما این روزها چیزی که از خودم میبینم یه دختر خیلی خیلی خیلی قوی و پر تلاشه
کارهایی که خیلی از توانایی یه انسان معمولی بالاتره رو انجام میدم
در خودم نظم و برنامه میبینم و حاااال میکنم وقتی میبینم اگه کاری رو بخوام انجام بدم "توی زمان خودش" و به موقع انجام میدم
من اگه اشتباهی کنم میپذیرمش.برای اشتباه هام بهونه تراشی نمیکنم
ولی اگه معتقد هم باشم که اشتباه نکردم و برای کارهام دلیل داشته باشم دیگه نمیتونی قانعم کنی که اشتباه کردم :))
من خیلی محکمم ، توانایی زیادی برای سازگاری با محدودیتها و سختی های زندگی دارم اگر بدونم نمیشه تغییرشون داد
ولی وای از روزی که یه چالش ، مانع یا محدودیت و سختی ببینم که بدونم میشه حلش کرد.تا زمانی که حل نشه حالم خوب نمیشه ، هرقدر هم تظاهر کنم باز از درون آشوبم
میدونی این روزها یه ویژگی از خودم و بقیه رو با هم مقایسه میکردم (قابل تحمل بودن!) 
یه سری افراد ویژگی هایی دارن که تقریبا برای اکثر مردم قابل تحمل نیست.خوشحالم که اون ویژگی ها رو هم ندارم :||
من اگه به کسی قولی بدم حتما بهش عمل میکنم ، اگه مسئولیتی رو قبول کنم وسط راه شونه خالی نمیکنم. اگه یه ساعتی رو برای قرار معلوم کنم ، حتما چند دقیقه قبلش خودم رو میرسونم.یادم نمیاد کسی جایی منتظرم مونده باشه
من مودبم! بر خلاف خیلییی از ادمها که این روزها تا جایی بهشون فشار میاد شروع میکنن به فحش دادن ، یا حتی یه سری از دوستها که برای ابراز علاقه به قول خودشون بهمدیگه فحش میدن ، من اصلا اینطوری نیستم.حتی دوست ندارم فحش رو بشنوم! 
این اواخر یکم داشتم منحرف میشدم که زود جلوشو گرفتم :)))
میدونی من غیرتی ام! یه غیرت قشنگ از همونها که توی کتابها ازش حرف میزنن.روی حال خوب اطرافیانم غیرتی ام، اینکه کاری نکنم اذیت شن ، اینکه اگه میتونم جایی کمکشون کنم حتما اینکار رو بکنم

میخوام بیشتر به خودم توجه کنم.بیشتر ببینمش.بیشتر حواسم بهش باشه و بیشتر خوشحالش کنم
چون خیلی نسبت به خودم بی رحمم.خیلی ازش کار میکشم و بخاطر دیگران خیلی از خودگذشتگی میکنم
احساس میکنم باید یه مدت به جای دوستی با بقیه با خودم دوست باشم در وهله ی اول.قبل از تشکر کردن از بقیه از خودم تشکر کنم.قبل از دوست داشتن بقیه ، عاشق خودم باشم
خیلی باید از خودم تشکر کنم برای این همه سال تلاش و سخت کوشی و پیشرفت و خسته نشدن :)
دوستت دارم خودم! قدرت رو میدونم و حواسم بهت هست.
همینطوری برام بمون.میدونم خیلی وقتا حواسم بهت نبوده و حتی شاید ظلم کرده باشم بهت ، ولی تو تنها کسی بودی که هروقت خواستم بودی ، هیچوقت خسته نشدی و همراهم موندی *__*

دلم میخواد بیام راجع به فاجعه ای که توی آزمایشگاه و موقع کار با خون اتفاق افتاد بگم . 
دلم میخواد راجع به حس و حال این روزهای خودم بنویسم 
اما؟ اما میانترمهای حذفی و سنگین و سختم شروع شدن و درس میخونم و درس میخونم ! 
80 درصد وقتم رو میذارم واسه بیوشیمی و اون 20 درصد باقی مونده رو پخش میکنم روی 20 واحد دیگه و بیاید امیدوار باشیم که توازن رعایت شده :)))
پشت درس خوندنام به چی فکر میکنم؟ 
1. تو
2. شش ترمه شدن

در چنان شرایط روحی قرار گرفتم که کارت بانکیم رو از سه شنبه گم کردم و الان متوجه شدم! و تنها چیزی که ازش یادم میاد اینه که به نام خودمه :|| 
هر چی تلاش میکنم یادم بیاد رمزش چی بود ، شماره حسابم چی بود بی فایدست
شماره حسابم رو رفتم توی چتم با پسری که پارسال ازش کتاب خریدم و بعدش با همون میخواست به یه جایی برسه پیدا کردم :|
حالا شاید سوال پیش بیاد که تو کتاب خریدی چرا خودت هم شماره کارت دادی؟ چون پول بیشتری سهوا ازم گرفته بود و بعدش قرار شد برگردونه :/
فقط خداروشکر که تونستم اون پایین مایینای چتای تلگرامم پیداش کنم :|
از روی پیامکها رفتم اخرین جاهایی که خرید کرده بودم رو سر زدم ولی باز هم پیدا نشد 
الان هم دخیل بستم به کانال توییتر دانشگاه که کسی پیدا کرده باشه و برم ازش بگیرم
ولی با اینکه خیلی تلاش کردم فاجعه ی عظیم رو به خانواده ام اطلاع ندم نشد ، تهش اعتراف کردم
و حس بدی به خودم دارم که دیگه واقعا انقدر داغونی که کارتت رو گم میکنی؟ :/ 

1.تصور کن توی یه مسیر مستقیم داری با سرعت مناسب میری و کاری با هیچکس نداری ، نه فخرفروشی چیزهایی که داری رو به کسی میکنی نه از کمبودهات حرف میزنی
حالت با زندگی خودت خوبه و در جریانه
یهو یک نفر که اتفاقا بهش اعتماد داری از راه میرسه ، به غلط داستانت رو برای کسی که نباید تعریف میکنه طوری که تصور شه تو در یک مسیر پر از پستی و بلندی بودی و اتفاقا خودت انتخاب کردی که اونجا باشی . بعد وقتی میری با اون دوستت صحبت میکنی که چرا این کار رو کردی و اصلا داستان چی بود؟ میگه هر چی گفتم حق داشتم چون عصبانی بودم و تو هم من رو محاکمه نکن و به نوعی گمشو!
این اتفاق یکی از بدترین و مهلک ترین اتفاقات زندگی من بود که همین چند وقت پیش افتاد

2. حالا یه داستان دیگه بگم
من رو تصور کن که زندگی خوابگاهی دارم.با 4 تا ادم مختلف با فرهنگها و اخلاقیات مختلف زندگی میکنم. تیپ شخصیتیم به گونه ای هست که یک سری چارچوب ها و نظم هایی دارم.همون روز اول اونها رو با هر4تاشون در میون میذارم و اتفاقا چارچوبهای بقیه رو هم میپرسم که اگه کسی از چیزی خوشش نمیاد من با انجام اون کار اذیتش نکنم
توی سرمای استخوان سوز برای اینکه دوستان اذیت نشن میرم بیرون با تلفن صحبت میکنم ، وقتی میخوام کاری رو انجام بدم تک تک از بقیه اجازه میگیرم که اگه ناراحتن انجامش ندم.توی نظافت و سامان دهی اتاق همیشه جز اولین نفرهام و هیچوقت از خط قرمزهای کسی رد نمیشم
حالا چی میشه؟ دوستان برنامه ای میچینن که شبها به یک سری ویس های وقیح و بی ادبانه جهت فان و خوش گذرانی گوش بدن.من از این سرگرمیها متنفرم و ازشون خواهش میکنم که هرشب توی اون تایمی که من نیستم گوش بدن و قبول میکنن.یک شب که من حالم بده و سرم به شدت درد داره میام و میگم اگه میشه دیگه این یکی که تموم شد بعدی رو گوش ندید. جواب چی میگیرم؟ ما سه نفریم و تو اگه ناراحتی میتونی بری بیرون! 
البته که جواب میدم.میگم اینجا خوابگاست و اتاق جای استراحته.مهم نیست چند نفرین.هرکاری به جز استراحت میخواین انجام بدین که یکی دیگه رو اذیت میکنه شماها برید بیرون.یه امشب من حالم بد بود اومدم اتاق و اینه برخوردتون
 
3.فردی که توی اتاق با من از همه صمیمی تره ، روز بعدش من رو میکشه کنار و با گفتن جمله هایی از قبیل اینکه اونی که همیشه تو اتاق اذیت میشه تویی و خیلی دیگه حساسی و چرا فکر میکنی همیشه حق با توعه من رو میبره زیر رادیکال و اتتتتفاقا برچسب عصبانی رو به من میزنه!
چرا فکر میکنم حق با منه؟دوستان فحش و ناسزا جزء برخوردهای نرمال حساب میشه؟ایا من حق ندارم اعلام کنم از این چیزها خوشم نمیاد واقعا؟ اون سه تا نرمالن و من مشکل دار؟

4.دوستی رو در کنار خودمون داریم که دائما عصبانیه.وقتی امتحان داره فکر میکنه تقصیر ماست.وقتی از خواب بیدار میشه عصبانیه.وقتی زنگ میزنه به خانواده ش یک در میون قهر میکنه.وقتی ما میخندیم چنان با اخم بهمون نگاه میکنه که خندهه محو میشه
این دوستمون برای اینکه یک لحظه سهوا پای من میخوره به تختش شروع میکنه به داد و هوار! بدون اینکه قبلش اعتراض یا درخواستی کرده باشه.در برخورد اول افسار گسیختگی نشون میده

5. دوست عزیزی دارم که خیلی بهم نزدیکه و ربطی به خوابگاه نداره. اکثر مواقعی که من در چنین وضعیتهایی گیر کردم رهام کرده.طوری رفتار کرده که انگار هیچی اتفاق نیفتاده
بخصوص توی یکی از موارد که خیییلی انتظار حمایت داشتم نه تنها حمایت نکرد که گاهی اوقات فکر میکنم پشتمم خالی تر کرده(البته این داستانش جداست)

توی چندین ماه گذشته اتفاقات ریز و درشت زیادی افتاده که زندگیمو از روند معمول خارج کرده و حالم رو گرفته حتی
هرقدر فکر میکنم ، هر چند ساعت که میشینم خارج از گود و بی طرفانه به داستانهام نگاه میکنم تقصیری نداشتم.کاری نکردم.بیخودی توی یک داستان گیر افتادم
و تقریبا توی هیچ کدوم از خودم اونطور که باید دفاع نکردم
هرچی فکر میکنم نمیتونم چارچوبها و انتظاراتم رو عوض کنم.اونا اشتباه نیستن.آدمهایی که سر راهم قرار گرفتن اشتباهن.واکنشهایی که باید نشون میدادم و ندادم اشتباه بوده.سکوت کردن و راضی بودن در برابر برآورده نشدن انتظاراتم اشتباه بوده. به کم قانع شدنم اشتباه بوده
ولی هنوز نتونستم به تصمیم درست و کاملی برسم که اجراییش کنم
اصلا از روند روانی این روزهام راضی نیستم.
یا خودم رو عوض میکنم که بعیده ، یا آدمهای اطرافم رو عوض میکنم که آسون و شدنیه ، یا  
پوف

حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| 
یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !

از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتحانها و خراب شدن برنامم واسه خونه رفتن
نه عروسی دختر داییم میتونم برم نه عروسی پسر عموم نه تولد خواهرم! 
دوماه و اندیست که خونه نبودم 
شما چخبر؟! حوالی شما چی میگذره؟

من با هر بار دیدن عزیزانم انرژی ای که کنارشون هستم رو ذخیره میکنم.توی عمق وجودم
وقتی کنارشونم یه دل سیر نگاشون میکنم. بخصوص الان که از همشون دور دورم و کم میبینمشون
با میم این وضعیت خیلی خیلی شدیده
انرژی ای که ازش میگیرم خیلی قویه.خیلی خوبه.خیلی قشنگه.
هرچی بیشتر کنارش باشم بیشتر دلم تنگ میشه
آخرین باری که پیشش بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش ، با حضورش سعی کردم خلاهایی که در نبودش واسم پیش اومده رو پر کنم ولی خیلی موفق نشدم چیزی رو واسه بعدا ذخیره کنم.
ولی به روی خودم نیاوردم تا الآن
تا این هفته.
کمبودش پا گذاشته روی گلوم :(

کاش ای کاش کنارم بودی تا ببینی که چقدر دلتنگم

واقعا از ته دلم احساس میکنم این د.و.ل.ت ما رو مسخره کرده! 
ببخشید ولی به نظرم دارن باهامون مثل یک حیوان رفتار میکنن که هروقت سرکشی کرد میندازنش توی قفس
دیگه داره بهم فشار میاد
حتی درسامم ناقص میخونم.یه سری جزوه هام توی تلگرامن و یه سری دیگشون نیاز به سرچ کردن دارن
از این طرف هم توی یه اتاق 15 متری بدون هیچ هم صحبتی گیر افتادم
این چه وضعیه واسمون ساختید
دلمون به چی خوشه که توقع داریم با اعتراض چیزی درست شه واقعا :/

حبس شدیم تو دانشگاه و خوابگاه و هی تهدیدمون میکنن به بیرون نرفتن :| 
یه روز هم که کل درها رو بسته بودن و غیرخوابگاهی ها رو هم حتی در خوابگاه اسکان دادیم
هر دو نفر روی یک تخت خوابیدیم !

از اون طرف هم اینترنت نداریم.
احساس میکنم اسیر شدم واقعا
نه خونه ای ، نه خانواده ای ، نه دوستی ، نه کلاسی ، هیچی!
فقط درس و خستگی های بعدش که تو تنم میمونه این چند روز و دلتنگی واسه دیدن روی اونایی که دوسشون دارم
و حتتتتتی! یک هفته کنسل شدن کلاس ها و عوض شدن تاریخ امتحانها و خراب شدن برنامم واسه خونه رفتن
نه عروسی دختر داییم میتونم برم نه عروسی پسر عموم نه تولد خواهرم! 
دوماه و اندیست که خونه نبودم 
شما چخبر؟! حوالی شما چی میگذره؟

ساعت 8 شب بلیط داشتم و هفت و نیم رسیدم ترمینال گفتن بلیطت تغییر کرده به هشت و نیم و همونم حدود 9ونیم حرکت کرد و 10 تازه وارد اتوبان شدیم :/
در حالی کم خوابی شدیدی داشتم و امروز هم با خون دادنام تو آزمایشگاه و وسیله جمع کردن و بدو بدو گذشته
یک ساعته دارم تلاش میکنم بخوابم اما انگار صندلیم رو ویبره ست :/ 
در حدی میلرزه که الان صفحه گوشیمو نمیبینم و همینطوری تایپ میکنم بلکه یه چیزی خودش بنویسه!! 
سردرد فجیعی دارم
از اونی که پشت سرم نشسته هم پرسیدم گفت صندلی منم همینطوره ولی من هر چی دست میذارم روی صندلی خودم و بقیه و مقایسه میکنم صندلی من لرزشش بیشتره
منتظرم کمک راننده بیاد بهش بگم که اونم از جاش ت نمیخوره
واقعا چرا این دفعه انقدر داره اذیت میکنه؟ :|| 

پ.ن : بهشون گفتم که صندلیم خرابه! رسما نگام کرد خندید گفت کجاش خرابه؟
میگم صداشو هم نمیشنوی حداقل؟هر سه ماه یکبار این مسیر رو میرم دیگه میتونم تشخیص بدم صندلیم سالمه یا خرابه
اینم از این
ولی میدونی چیه؟فردا که رسیدم(اگه رسیدم) میرم حتما بهشون میگم که چه سرویس دهی زیبایی داشتن

اون روز چهارشنبه که رسیدم رفتم دفتر تعاونی که ازشون بلیط خریده بودم یه شکایت نوشتم ولی خب تاثیر خاصی نداشته تا الان! برام مهم نیست
همین که سکوت نکردم خیلی ارزشمند بود و دیگه هیچوقت با این تعاونی ارتباط برقرار نمیکنم :))) 
پنجشنبه عروسی پسر عموم بود و فضای جالبی داشت.کلی رقصیدیم و تخلیه انرژی
فندقم انقدر بزرگ شده که دیگه بهش میگم پتو *_* خیلی دلم براش تنگ شده بود
سعی کردم از کنار خانواده بودنم این چند روز لذت ببرم و همینطور هم شد
مادربزرگم برام یک عالمه کتلت و مربا پخته بود و حتی نون سنگگ هم خریده بود *_* موقع اومدن رفتم پیشش و دیدمش و خوراکی هامم گرفتم و تمام :))
از سه شنبه که رفتم تا امروز صبح سه شنبه! تقریبا یک هفته شد
خوش گذشت.خوب بود.حتما ارزشش رو داشت
تجدید قوا کردم
ولی با اینکه اتوبوس برگشتم راننده هاش و خدمات رسانیش عالی بود ، وسط راه لاستیکش سوراخ شد و معطل شدیم واسه تعویضش
به میم میگفتم انقدر رفت و آمد داره اذیتم میکنه که یا برم دانشگاه و دیگه تا پایان تحصیلم برنگردم!یا برگردم شهرم و دیگه هم نیام :)))
یه عالمه وسیله اوردم و در حدی چمدونم سنگین بود که راننده اسنپه میگفت آدم تو این حمل میکنی؟!دو نفره به زور جا به جاش میکردن! اما این جانب 7 صبح توی هوای سرد و مه گرفته ی خوابگاه یک مسیر خیلی طولانی رو کشیدمش تا جلوی ساختمون و بعد هم سه بار سه طبقه رو بالا پایین کردم و به هر سختی بود رسوندمش به اتاق
تا 1 بعد از ظهر دستهام مللللللتهب شده بود و سوزش وحشتناکی داشت.خیلی بد بود
اما این قدرت بدنیمو خیلی دوست دارم! تا الان به خودم ثابت کردم توی این موارد نیازمند کمک نیستم و خودم از پس خودم برمیام
الان هم 7 شبه.تا 5 کلاس و آزمایشگاه بودم
شلغمم داره میپزه.میوه هامو خوردم.یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشتم واسه همین دارم به خودم رسیدگی بیش از حد میکنم که اینجا تنهایی مریض نشم :(
یک عاااااااالمه درس دارم واسه خوندن
از این هفته ، هررررر هفته میانترم دارم به اضافه ی کوییزهای بقیه ی درسها کنارشون
میانترمها تموم شن بلافاصله بعدش امتحانهای آزمایشگاه ها و یه فرجه 4 روزه و پایان ترمها!
رسما قراره نابود شم زیر این بار استرس! از الان نگرانم واقعا
ولی تمام تلاشم اینه که ریلکس باشم و فقط تلاش کنم و میدونم نتایج بهترین حالت ممکنشون میشن *_*
همینا دیگه فعلا!

اگه توییتر داشتم الان یهویی میرفتم توییت میکردم که :
داشتم عمیقا جزوه ای رو که هنوز به یک دهمش هم نرسیدم میخوندم که دیدم ساعت 2 شده و هنوز نهار نخوردم ، ساندویچ کتلتی که درست کرده بودم رو باز کردم و شروع کردم به خوردن ، آهنگ لاله عباسی از پری زنگنه رو پلی کردم و هندزفری تو گوشم
چی شد؟ هیچی یهو دیدم صورتم خیس از اشکیه که نمیدونم از کجا و چرا پیداش شد
نهارمو نیمه رها کردم و واسه اینکه کسی منو نبینه رفتم زیر پتو و تظاهر به خواب بودن کردم .
شنیده بودم بعضی وقتها دلت میگیره ، احساس بی پناهی میکنی و همه جهان برات غریبن بدون اینکه بدونی چرا!
شنیدن کی بود مانند دیدن البته :)

من واسه تیپ شخصیتی بعضی از دوستهام واقعا بی لیاقتم!
کاری نمیکنما.فقط خودمم
ولی اونا محبت و معرفت واسم به خرج میدن و دائم به یادمن در صورتی که من تو روزمرگی های زندگی شخصی خودم گیر افتادم و وقتی واسشون ندارم که خرج کنم
نمیدونم محبت اونها هم بخاطر وقت زیادترشون نسبت به منه یا واقعا همینن.چون در نظر گرفتن این مسئله خیلی مهمه
اما یه قانون هست.که به آدمها به اندازه ای که لیاقتت رو دارن بها بده.نه کمتر نه بیشتر
بعضی وقتها زیر پا گذاشتن این قانون خیلی حال میده! وقتهایی که غرق خوشی ای و بی اندازه واسشون هستی یا .
اما به نظرم تهش به این نتیجه میرسی که ارزششو نداره.
باید با اونی که باهات خوبه تو هم خوب باشی.با اونی که باهات بده کلا نباشی.
هر چی بیشتر میگذره مطمئن تر میشم که نادیده گرفتن خودت توی روابط اولین اشتباهیه که میکنی و اگه شروع شد دیگه تا تهش ادامه پیدا میکنه و اگه بخوای اصلاحش کنی تو میشی آدم بده ی قصه!

هوا وااااااقعا آلوده ست.بخصوص واسه منی که از یه شهر دیگه میام و هیچوقت آلودگی ندیدم.یا اگه دیدم خییییلیییییی کم دیدم
روز اولی که هوا خیلی الوده شد و در واقع وضعیت قرمز بود ، من از خواب بیدار شدم و با خودم گفتم واو چه مه قشنگی!
ینی انقدر نزدیک به خودم فقط مه دیده بودم نه آلودگی :)))
الان دو سه هفته ست که هی بخاطر آلودگی دانشگاه تعطیل میشه
اینکه اصلا هوا در حدی نیست که مثلا بشه با عجله راه رفت! چون در اثر تنگی نفس خفه میشی! یا اینکه من شبها چشمهام میسوزه یا کلا نمیتونم نفس بکشم قرمز میشم و سردرد میگیرم
یا حتی این که امروز دیگه از صبح سردرد دارم به کنار ،ولی کاش انقدر دانشگاه تعطیل نمیشد.
امروز میانترم حذفی بیوشیمی داشتیم :||| و حالا مجبوریم با امتحانهای آزمایشگاهمون اون هم بخونیم
یا اگه فردام تعطیل شه مجبور میشیم بخاطر جبران کردن جلسات تعطیل شده فرجه هامونو فراموش کنیم :/ 
از اون طرف هم هروقت مامان زنگ میزنه من خوابگاه و تعطیلم :)) و هی میگه از ترم بعد میای همینجا.من سال بعد نمیذارم بری اونجا :))))) بالاخره هوا آلوده ست بچه ش مریض میشه :))))

این هفته هرررر روز امتحان پایانترم دارم :| 
امروز دومیش رو هم با خوشی! گذروندم 
حالا میدونی چی از من نمره کم میکنه تو امتحان؟ ماشین حسابم دوبااار یک عدد اشتباه تحویلم میده :||| زیبا نیست واقعا؟ دوبار یه عدد اخه لنتی اونم اشتباه؟
ولی خوب بودن تا الان.واقعا خیلی تلاش کردم و نتیجه شون هم گرفتم.
امیدوارم این هفته به خیر بگذره و بعدش یک هفته فرجه و دوباره بسم الله :| اونا سنگین تر هم هستن حتی :)))
ولی دم بچه های شورای صنفی گرم ک رسیدگی کردن و تقویم آموزشی دانشگاه رو عوض کردن که ما همون روز امتحان اخر ، انتخاب واحد ترم بعد رو انجام ندیم!
و امید این روزها پیکنیک چند روز دیگه با میم و تعطیلات 20 روزه ی بین دوترم!

اگه یه دوست خوب داشتید که ادعای رفاقت صمیمیش با شما به عنوان تنها فرد زندگیش میشد ، بعد در 4 ماه شما دوبار بهش رو میزدین واسه کمک و اظهار نیازمندی میکردین و کاری نمیکرد باز هم حس خوب و شفافتون دست نخورده میموند؟چیکار میکردید بعدش؟
با این تفاسیر که دلایلش واسه رد کمک رو نتونید عمیقا بپذیرید

فرجه هام داره میگذره و اونطوری که باید درس نمیخونم
دلم خیلی غم داره.به هزاران دلیل
احساس میکنم  ذهنم کیلومترها گرد و غبار گرفته
انرژیم باهام لج کرده و شارژ نمیشه
حتی شکایتی هم ندارم از این وضع
خیلی بده عادت کنی به کم بودن ، نبودن 
عادت کنی به چیزهایی که حقت نیست
ببینی حقتو ازت گرفتن و فقط ببینی
کاش یه جا بودم که هیشکی کنارم نبود



رفته بودم پیش م.ش با هم فیزیو مرور کنیم.همه رو خوندیم تهش گفتم کاش آزمایش عملی من هر چیزی باشه جز گروه خونی.اونو اصلا نتونستم تشخیص بدم سر کلاس و چون گروه خونیم هم نمیدونم!! حتی نمیتونم جواب درست رو حدس بزنم
صبحش رفتم کاغذ قرعه کشی انتخاب کنم عدد 6 اومد و ایستگاه 6 دقیقا همون گروه خونی بود 


گفته بودم هر روز امتحان ترم دارم این هفته دیگه؟تصمیم گرفتم کلاسهای دوشنبه رو نرم که صبح یه ربع از 8 گذشته بود ک هم کلاسیم بهم خبر داد پاشو بیا سر کلاس ک این استاده اعصابش داغونه 5 نفر هم بیشتر سر کلاس نیستیم
انقدر سریع حاضر شدم که کارتهامو یادم رفت ببرم و حتی دکمه های کتمو سر کلاس بستم!
ته کلاس حضور غیاب کرده و علی رغم اصرارهای ما ک دیگه این جلسه ، جلسه آخر باشه چون امتحان داریم جوابمونو اینطوری داده که در طول ترم داشتید چه غلطی میکردید و شما دانشجوها احمقانه رفتار میکنید!
لعنتی تو نمیدونی حتی مرورش 1 روز طول میکشه.خوندنش به کنار
دیروز رفتیم سر کلاس.دو سااااعت تمام حرف زد طرف در حالی که میدید 
هممم دارن یه درس دیگه میخونن.تهش برگشته میگه میخوام بهتون حال بدم حضور غیاب نمیکنم :|||| 
حین درس دادن رفت روی برد شکل بکشه دید یکی نوشته : کاش هیچوقت ندیده بودمت!
منم نمیدونم چرا ولی یهو بلند گفتم کااش :)))
انقدر اعصابم خورد بود ک در یک ثانیه خاموشش کردم ترجیح دادم برعکس بقیه که شروع کرده بودن به فحش و ناسزا دادن و . فکر کنم مُرد و تموم شد !

راستی امید اون روزهام پر پر شد! و الان یه حالت پنچر و ناامید دارم که حتی حوصله خودمم ندارم

از یه چیزایی توی خلقیات و شخصیتم ناراضی ام که دوست دارم تغییرشون بدم
از اینکه ریز بینم ، از اینکه ناخوداگاه جنبه های پنهان هرکسی رو واسه خودم اشکار میکنم ، از اینکه زیادی میفهمم راجع به مسائل و آدمها (این ویژگی مثبت نیست اصلا) ، از اینکه دنبال اینم که ته هر موضوعی رو بفهمم
نصف آرامش جهان در بی خبریه.
نمیدونم چرا زیادی حواسم به آدمهایی که دوست دارم هست.اشتباست
کلا از یه سری افراط و تفریط هایی در وجودم ناراضی ام.چرا؟ چون داره باعث میشه آدمهای اطرافم کم کم از دایره ام حذف شن.چون داره آرامش روحی روانی خودم رو میگیره
مثلا طرف یه حرفی بهم میزنه ، من واکاوی میکنم و میفهمم این حرفش از روی تلافی فلان کار بوده.این تو ذهن من میمونه و اتفاقات روی هم تلنبار میشن و کم کم از اون آدم زده میشم
در حالی که ومی نداره من همه چیو بدونم واقعا.
دنبال رابطه های عمیق نباشید.به روابط سطحیتون ادامه بدید و اگر رابطه درستی باشه به مرور *زمان* عمیق میشه.اگه اشتباه باشه خودش کمرنگ و نهایتا حذف میشه.
آسیبهای کمتری هم میبینید
آدمها رو بیش از حد دوست نداشته باشید! متعادل باشیم :))))

برای منی که تمام عمرم این شکلی بودم خییییلی سخته تغییر کنم اما محال نیست.میخوام تلاشم رو بکنم
فکر کنم استارت تلاشم این باشه یه مدت بیشتر با خودم باشم.بیشتر خودم رو دوست داشته باشم.اول از همه به آرامش خودم فکر کنم تا کیفیت بقیه چیزهای زندگیم. دیگه چی؟شما پیشنهادی دارید؟

نکته دیگه هم اینکه من خیلی کم توی فضای مجازی به خودی خود میچرخم.ینی مثلا هیچوقت پانمیشم برم صفحه سرچ اینستامو باز کنم ببینم چخبره.میرم یه عکس اپلود میکنم و تهش پیج دوستهایی که فالو میکنم رو میبینم و میام بیرون
یا خییییلی کم پیش میاد برم توی تلگرام کانالی رو بخونم.اصلا وقتش رو ندارم حتی
یعنی از فضای مجازی فقط واسه ارتباطاتم با دوستام استفاده میکنم نه سرگرمی و  
با هم ی این تفاسیر باز هم در نظر دارم نقشش توی زندگیم رو کمتر از الان کنم.
مثلا وقتی دقت میکنم صبحها که بیدار میشم نتم رو روشن میکنم حس قشنگی بهم نمیده.یا تا کارهای اصلی روزمره ام رو انجام میدم ولو میشم رو تخت و گوشی رو میگیرم دستم حس قشنگی بهم نمیده. به جای این کار میتونم برم مهارتهامو ریکاوری کنم یا مهارت جدید یاد بگیرم.میتونم برم ورزش کنم.میتونم با آدمهای اطرافم وقت بگذرونم
خسته شدم از زندگی مجازی.
خوابگاهی حواست به خانواده ست که ازت دورن ، خونه ای حواست به دوستاته که ازت دورن.خب چه کاریه؟ همونجا باش که هستی! هرکسی بخواد با تو باشه خودشو بهت میرسونه دیگه.
واقعا نیاز دارم به یکم خودمراقبتی


تابستون که دکترم یه قرص خاصی رو برام تجویز کرد دلم میخواست خفه اش کنم! کاملا در مرحله ی انکار بودم :)  دو هفته قرص رو خوردم و دیگه ادامه ندادم و دکترمم قرار شد عوض کنم
امشب اما خودم داوطلبانه و و حتی با شوقِ اثرش ، قرصها رو پیدا کردم و دوباره خوردمشون.
معتقدم دیگه هیچ چیز نمیتونه این بخش از من رو به حالت قبلش برگردونه

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست .




میشه به عنوان یادگاری ، یه جمله (یا حتی بیشتر) برام بنویسی؟
مثلا دوست دارم مهمترین درس و تجربه ای که توی زندگیت به دست آوردی رو واسم بنویسی
یا یه خاطره ی قشنگ
یا حتی پیشنهاد ، انتقاد  یا نصیحت
فقط دلم میخواد پس از مدتها یه حس و حال خوب توی یکی از پستهام توسط شماها برام ثبت شه
پیشاپیش مرسی:)

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Sagar یک جلسه ملاقات با فیلم و سریال شیرآلات ساختمانی طراحی سایت و سئو سایت Jackie تبلیغات در اینستاگرام | تبلیغات استوری اینستاگرام | تبلیغات در گوگل لوله کاروگیت plastic plant pot ابر حمام کودک | وان حمام کودک | آسان شو نوزاد