شنبه تا سه شنبه از 8 تا 5 کلاس دارم و وقتی میام خوابگاه واقعا جنازه ام :))) با این حال بعضی روزها با همکلاسی ها بعد کلاس توی محوطه میمونیم و گپ میزنیم و میچرخیم
اون روز با ب و ن جلوی خوابگاه تو چمن ها نشسته بودیم که لعنتی ها بحثشون روی دلتنگی و این چیزا بود
من گفتم دلم واسه آدمها تنگ نمیشه ، چون میتونم از راه دور هم باهاشون در ارتباط باشم اما دلم واسه فندقم تنگ میشه زیااااد. که یهو رفتیم سمت مرگ زودتر حیوونهای خونگی و من گریه ام گرفت و اشک توی چشمام جمع شد :|| فکر کن! جلوی بقیه
دیگه اینکه حراست دانشگاه و خوابگاه به شدددددددت شروع کردن به گیر دادن . یه چیزی میگم یه چیزی میشنویااا
حتی ماشینهایی که از بیرون میخوان وارد شن رو اگه دانشجو باشن سرنشینها رو حتما چک میکنن!!
چرا واقعا؟!! چرا؟ من انقدرررر حساسم یکی بهم گیر بده انقدررر حساسم که نمیتونم حتی تصور کنم پرشون به پر من هم بخوره
من مناسب دانشگاه عمل میکنم اما با چیزایی که شنیدم و دیدم بعید نیست گیر بدن.
احساس میکنم تازه دارم وارد رشته ام میشم و نمیدونی چه لذذذذتی میبرم از کلاسها و آزمایشگاه ها . ذوق زده ام از اینکه دارم واقعا وارد وادی محقق شدن میشم
تشنه ی اینم درسامو خوب بخونم :)))) و احساس باسواد بودن داشته باشم. *_*
تازه پیشنهاد دادم کیس نوار قلب هم باشم :)))
نکته ی آخرررر ^_^ آقا من حدودای آبان میام خود دانشگاه تهران واسه برگزاری یه سمپوزیوم. ینی افتخار دادم یکی از برگزار کننده ها باشم :))) خلاصه اگه یه وقت اونجاها بودید منتظر دیدن لیموتون باشید دیگه
درباره این سایت