سرم گیج میرفت . جلومو نمیدیدم 
میلرزیدم 
از درون تهی میشدم
درد داشتم
به زور خودم رو رسوندم طبقه دوم و دیدم هم اتاقیم خوابه.اون یکی هم نیست
پیام دادم به دوستم که بیا کمکم کن
نبود
کارت دانجشویی و بانکیمو برداشتم خودم تنها برم
احساس غربت و تنهایی حالم رو بدتر میکرد.احساس اینکه چی و کی میتونه منو دوباره نترسونه؟بخندونه؟
اما اخه ساعت 11 شب باید میرفتم به کی میگفتم که بذارن از خوابگاه برم بیرون و درمانگاه؟
اون دختره که مددکاره منو توی راه دید و باهام اومد
تا حالا هیچ وقت تو زندگیم سرم نزده بودم! تجربه شد
حتی تجربه ی آمبولانس!
یا با مانتوشلوار شب رو خوابیدن
 یه آدم مریض و ضعیف .چیزی که هیچ وقت دلم نمیخواست باشم.این دفعه نتونستم خودم رو کنترل کنم .
گذشت 
الان وضعیت نرمالی دارم و ساعتها از اون جریان گذشته
بهتر میشم
خوب میشم
مامانم نباید بفهمه! کاش بهم زنگ نزنه

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دانلود فیلم سینمایی | سینما توگراف دنیای دیجیتال: جدیدترین اخبار حوزه های متنوع تکنولوژی مرکز مغزو اعصاب کودکان Mind-Games Forever استعلام چک صیاد BTS fanfiction قفس ثبت شرکت فروش پکیج های کنکوری